دوباره دلم واسه قربت چشمات تنگه
دوباره این دل دیوونه واست دل تنگه
وقت از تو خوندن ستاره ترانه هام
اسم تو برای من قشنگترین آهنگه
بی تو یک پرنده اسیر بی پروازم
با تو اما می رسم به قله آوازم
اگه تا آخر این ترانه با من باشی
واسه تو سقفی از آهن با صدام می سازم
با یک چشمک دوباره
من و زنده کن ستاره
نذار از نفس بیافتم
تویی تنها راه چاره
آی ستاره آی ستاره
بی تو شب نوری نداره
این ترانه تا همیشه
تو رو یاد من میاره
تویی که عشقم و از نگاه من می خونی
تویی که تو تپش ترانه هام پنهونی
تویی که هم نفس همیشه آوازی
تویی که آخر قصه من می دونی
اگه خونم بی چراغه چشم تو تاریکه
می دونم آخر قصه می رسی به داد من
لحظه یکی شدن تو آینه ها نزدیکه
سایت صبا میل ، یک سایت است برای فرستادن ایمیلهای فارسی با امکانات بسیار جالب . دیدن و استفاده از این سایت را به همه شما پیشنهاد می کنم. مثلا یکی از قابلیتهای جالب این سایت ، علاوه بر سادگی استفاده از آن این است که هرگاه ایمیل فارسی با استفاده از صبا میل فرستادید هرگاه آن ایمیل بوسیله دریافت کننده آن خوانده شود شما از این امر مطلع می شوید. لازم به ذکر است که فرستادن این ایمیلها از طریق ایمیل یاهو خود ما انجام می گیرد. برای استفاده از این سایت ابتدا باید در آن ثبت نام کنید.
این سایت در آدرس زیر قابل دسترسی است:
چند روز پیش سانی در وبلاگش از عشق و نشانه های آن پرسیده بود. باید بگم که عشق یک واژه نامتناهی است. ولی جمله بالا را در مورد آن کاملا صادق می دانم .
در اینجا از پیشگوی عزیز هم تشکر می کنم و برای وبلاگ زیباش بهش تبریک می گم ضمنا از سیستم www.blogflux.com که این دوست عزیز اون رو معرفی کرده بود استفاده کردم و از اون لذت بردم. استفاده از اون رو به تمام دوستان عزیزم توصیه می کنم . اطلاعات کامل تر رو می توانید در وبلاگ پیشگو بخوانید.
در مورد آپ دیت کردن وبلاگم خدمتتان عرض کنم که من ممکنه که هر روز وبلاگم رو آپ نکنم ولی در یک فاصله زمانی مشخص مثلا 3 یا 4 روزی یکبار معمولا آن رو آپ می کنم ضمنا دوست دارم که هر پست جدیدی که می فرستم یک مطلب مفید توش باشه و صرف آپ کردن، مطلب پست نکنم. احتمالا دوستانی که مدتی است مطالب مرا مطالعه می کنند متوجه این موضوع شده باشند.
قبلا از همتون متشکرم و منتظر نظرات ارزشمندتون هستم. و اعتقاد دارم که ما دوستان وبلاگی باید با کمک به همدیگر در راستای پیشرفتهای مختلف در زندگی به هم کمک کنیم.
پس منتظر مطالب جدید من باشید.
غواصی ساده ، به جستجوی مروارید
با ریه های خونین
شاعری سرگشته ، به دنبال واژه
با قلبی شکسته
و من کاشف تو، ای ستاره زمینی ...
سالروز مبعث پیام آور مهربانی و خوبی را به تمامی دوستانم تبریک می گویم.
دوستان بیایید محمد (ص) را از نو بشناسیم و با دیدی دیگر و فراتر از اینکه پیامبر اسلام باشد. به عنوان یک انسان، دارای خصوصیاتی فراتر از ما و همه بعدی.
یا محمد! همتی کن تا ....
چهره زیبایش به مانند ماه شب چهاردهم می درخشید و قامت رعنایش او را در چشم هر نظاره گری بزرگ و با هیبت می نمود. نه لاغر اندام بود و نه فربه. سپیدی چهره اش با نوری سپید تر همراه بود و ابروان سیاه و باریک و پیوسته اش بر زیبایی چشمهای گشاده و سیاهش می افزود. در سفیدی دیدگانش چون می نگریستی سرخی کمرنگی را می دیدی چون سرخی شفق در آخرین لحظات غروب آفتاب.
چشمهایش بیشتر به سوی زمین نگاه می کرد تا آسمان. به کسی خیره نمی شد و نگاه کردنی بیش از چند لحظه نداشت.
مژه هایش بلند، محاسنش پرپشت و سبیلی کوتاه داشت اما مانند محاسن پرپشت بود. اندک موهای سفیدی که در سر و صورتش پدیدار گشته بود با خضابی که کرده بود به نظر سبزه می آمدند. موهایش صاف بود و به رسم جدش هاشم دو گیسوی بلند بافته داشت. دهانش گشاد اما با تناسب، دندانهایش همچون در سپید و از هم باز، بینی اش کشیده و باریک و پیشانیش بلند بود. بر لب زیرین او خالی نقش بسته بود.
دو دستش بلند، شانه هایش پهن با مفصل های بزرگ و دست و پایی محکم و صاف داشت. گودی کف پایش از متعارف بیشتر بود، سینه اش پهن و گردنش در زیبایی، درخشش نقره را شرمسار خود می کرد.
کف دستهای فراخش همانند کف دست عطرفروشان معطّر بود و چون دیبا و ابریشم نرم.
پاهای باریک و موزونش به هنگام راه رفتن گویی بر زمین سراشیب گام می گذارد. با آرامی و وقار قدم بر می داشت، پیش روی خود را می نگریست و در انجام کارهای نیک پیشقدم بود.
چون تبسم می کرد دندانهایش که چون دانه های تگرگ بودند نمایان می شدند و سفیدی آنها چون برق، سریع و تند زیر لبهایش پنهان می گشت. چون خوشحال می شد چشمهایش را بر هم می نهاد، چهره اش مانند آیینه می درخشید و چون قرص ماه روشن می گشت. به هنگام غضب رنگ مبارکش گرفته و تیره می شد، از شدت ناراحتی روی می گردانید و بر محاسن خویش زیاد دست می کشید. پیشانی اش چون چراغی روشن، مردم را به خود جلب می کرد. دانه های عرق به چهره اش چون مروارید غلطان بود و بوی عرق بدن مبارکش پاکیزه تر از مشک می نمود. از راهی نمی گذشت مگر اینکه کسانی که از آنجا می گذشتند از عطر عرقش در می یافتند که از آن محل گذشته است.
می گفت: هر کس بخواهد عطر مرا استشمام کند گل سرخ را ببوید. هیچ کس سایه او را ندیده بود، آری سایه اش هیچگاه بر زمین نمی افتاد.
بسیار با حیا بود و چنانچه چیزی را دوست نمی داشت از چهره اش هویدا بود. دائما در فکر بود و اکثر اوقات ساکت. جز در ضرورت حرف نمی زد. به هنگام سخن گفتن از اول تا آخر به آرامی لب به سخن باز می کرد با کلامی کوتاه و جامع، خالی از تفصیل نابجا و رساننده مقصود، در حالی که دستهایش به هم وصل و انگشت ابهام دست چپش بر کف دست راست می خورد.
به هنگام تکلم چنان حاضران را به خود جذب می کرد که از احدی نفسی شنیده نمی شد و با سکوتش آنها سخن گفتن را آغاز می کردند.
کلمات گفتارش به یکدیگر پیوستگی داشت و آنها را طوری شمرده بیان می کرد که شنونده به خوبی به خاطر می سپرد. جوهره صدایش بلند و آهنگ کلامش از همه زیباتر بود.
هیچ کس در حضورش بر روی مطلبی نزاع نمی کرد و صحبت کردن افراد در حضورش به نوبت بود. اگر آنها از چیزی به خنده می افتادند او نیز می خندید و از آنچه تعجب می کردند تعجب می نمود. و ...
خدایا! آیا رفتار ما هم اینگونه است. آیا زبده ترین روانشناسان دنیا هم می توانند اینگونه باشند.
فقط می توانم سکوت کنم.
این ماجرا واقعى است
هر جا مىنشست، بدین کار مباهات مىکرد.
نعمت مجاورت چه نعمتى است! آن هم مجاورت چنین عزیز دلربایى!
مىگفت بهشت ما همین دنیاست. ما را باروضه رضوان چکار؟
حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوى تو باشم
صبح به صبح که از خانه بیرون مىآمد، چشمش به گنبد و گلدسته او مىافتاد. گوشهاى مىایستاد، آهى مىکشید و یک سلام مىداد.
سلامى چو بوى خوش آشنایى...
گاهى هم چند قطره اشک همسفر آن سلام گرم مىکرد. کربلایى بودن کم نعمتى نیست. سلام و نجواى همه روز هم!
تا روزى فرا رسید که پاک نبود؛ مىرفت براى غسل. رسید به جاى همیشگى، دستى بر سینه نهاد و آمد بگوید السلام...، خجالت کشید، شرمش شد. نهیبى به خود زد که حیا نمىکنى؟ با مولایت در این حال حرف مىزنى؟
نمىدانست چه کند، سرى کج کرد و آهسته سلامى گفت. بعد هم از ته دل زمزمه کرد: آقا! ما رسم غلامى خویش بجا آوردیم. خودت ببخش! پس از آن هم تند گذشت و رفت.
آن مرد سالها بعد از دنیا رفت و چیزى نگذشت که به خواب کسى آمد. پرسید: هان! از آنچه کردى، چیزى هم به کار تو آمد؟ گفت: آرى؛ آن سلام شرم آگین...که من به حسابش نیاوردم و او به حسابش آورد.
شب از نیمه گذشته بود. نور کمرنگى از پنجره اغلب اتاقها ساطع بود. آن روزها تهران شهر بزرگى نبود، مردم آن نیز در آن چهار محله قدیمى با هم صمیمىتر و عیاقتر بودند.
شبهاى احیا که مىشد، بیشتر مردم از شب تا اذان صبح بیدار بودند و به عبارت و راز و نیاز باخدا مشغول! خصوصاً این شب که شب بیست و یکم رمضان بود و به قول مردم همان دوره شب قتل! صداى مناجات از برخى خانهها به گوش مىرسید. ماه رمضان محلههاى جنوب شهر حال و هواى دیگرى داشت.
در آن ساعت شب مراسم احیاى مساجد هم تمام شده بود و هنوز تک و توکى از مردمى که تا ساعتى پیش قرآن بر سرگرفته بودند، در تاریکى کوى و برزن به سمت خانههاى خود در حرکت بودند. سیاهى شب و زوزه سگها و سوز سرما در هم آمیخته بود. آن پیرمرد فرتوت که دست روزگار تنها پوست و استخوانى از او باقى گذارده بود، نیز کوچههاى تاریک محله چاله میدان را آهسته پشت سر مىگذارد. محلهاى که هنوز برخى مردان و زنان کهنسال، خاطرات دلنشین آن را در ذهن دارند.
سید و روضه خوان و واعظ آن محله بود. عبارا بر سرکشیده بود و مىرفت به سوى خانه؛ احدى در آن کوچهاى که او مىگذشت دیده نمىشد، شاید اندکى ترس هم به دل پیرمرد افتاد.
سَر که بلند کرد. شبحى را دید که در آن سیاهى شب به او نزدیک مىشد. عادى راه نمىرفت. در عرض کوچه تلوتلو مىخورد. وقتى پیشتر آمد، زیر نور ماه چهرهاش نیز مشخصتر شد. مردى هیکل دار، باکت و شلوارى مشکى و سبیلى از بناگوش در رفته؛ مست و لایعقل!
آن پیرمرد روضه خوان خیلى تأسف خورد. آخر در چنین شبهاى مقدسى لات و لوتها و داش مشتىها و عرق خورها نیز حرمت نگه مىداشتند و شراب نمىخوردند. اما این مرد بىاعتنا به شب قتل مست کرده و در خیابان پرسه مىزند:
- سید، یه... یه روضه وا...واسه من مىخونى؟
پیرمرد سر تکان داد و گفت: لا اله الاالله. نصفه شبى چه گرفتارى شدیم.
- یه روضه بخون، سید!
ترس برش داشت. اگر چاقو مىکشید و توى شکم او فرو مىبرد، این وقت شب چه کسى به دادش مىرسید؟
شروع کرد به بهانه تراشى؛
- توى کوچه که جاى روضه خوندن نیست. بیابریم مسجد، روضه هم برات مىخونم، بابا!
- نه سید، همین جا...یه روضه حضرت عباس بخون.
نگاهى به اطراف انداخت ببیند کسى از دور مىآید یا نه، پرنده پر نمىزد. کوچه و خیابان سوت و کور. انگار همه جا گرد مرگ پاشیدهاند.
- آخه امشب، شب شهادت حضرت على یه، تو روضه حضرت عباس از من مىخواى؟
مرد مست دور سید چرخید. بوى الکل پیرمرد را آزار مىداد.
- خدایا این دیگه چه بساطى یه؟
- آره. فقط روضه حضرت عباس، مىخونى یا نه پیرمرد؟
دنبال بهانهاى دیگر گشت.
- آخه پدر جان، روضه خون باید منبر داشته باشه، روى منبر بنشینه و روضه بخونه. من این جا منبر ندارم، یه صندلى هم ندارم!
مرد مست نشست روى زمین، حالت سجده به خود گرفت و کمرش را منبر پیرمرد ساخت.
- بیا، این هم منبر، دیگه چى مىگى؟
سید دید چه کند، نشست پشت کمر مست و شروع کرد روضه خواندن. این روضه مىخواند و او اشک مىریخت.
چنان اشک مىریخت که گریه او را هم درآورد. منبر پیرمرد مىلرزید!
در این گیر و دار، چند نفرى هم از راه رسیده و دور سید را گرفتند.
این با صفا مىخواند و او با صفا مىگریست. همان روضهاى را که او خواسته بود؛روضه حضرت عباس.
روضه که تمام شد، مرد مست از جا برخاست، راه خود را گرفت و رفت.
پیرمرد نیز راهى خانه خود شد، در حالى که لحظهاى از فکر او و کار او فارغ نمىشد.
چه روضهاى شد! نیمه شب توى کوچه و خیابان، بر کمر یک مرد مست.
چه اشکى هم مىریخت!
آن سید نورانى دیگر به خواب کسى نیامد تا ماجراى یک عمل پذیرفته شده را بازگو کند.
کار مقبول او در مقابل چشمش بود. در مقابل چشم همه.
عمل پذیرفته شده او گردن کلفت آن محله بود. دائم الخمرى که زن اولش به خاطره همین کارها از او طلاق گرفته، رفته بود.
مرد مست از راه رفته بازگشت و دیگر گرد شراب نگشت. براى همیشه!
من نمىدانم چرا او چنین کرد و چرا همه چیز را کنار گذاشت!
نفس گرم سیدى نورانى به او خورد...
اثر کارى بود که هیچکس آن را به حساب نیاورد...
یا براى او هنوز یک سیم متصل باقى مانده بود!
هر چه بود خدا داناست.
نویسنده: حسین سروقامت
منبع: www.porseman.net