یا غریب الغرباء
سالها از آخرین روزی که به آستانت آمدم می گذرد
و در تک تک لحظات این سالها، به شوق دیدار دوباره ات
لحظه شماری کردم.
و چه خوب این را می فهمم که تا کسی را نطلبی، لیاقت ورود به آستانت
را کسب نخواهد کرد.
و یادم می آید که در اوج لحظاتی که همه چیز را (از دید خودم) آماده می دیدم
برای دیدارت، توفیق این مهم را نیافتم
و بعدها علت این را فهمیدم
هرچند در آن موقع، عرض ناراحتی به برادر سبز قبایت بردم...
حالا بار دیگر آماده آمدن به پیشوازتم.
یا ضامن آهو
من هم مثل خودت غریبم، این غریبه رو سیاه را بپذیر.
درد و دل ها دارم ار این سالها...
می خواهم خودم را سبک کنم.
گاهی آدم نمی تواند بنویسد
گاهی هم آدم فکر می کند که
اگر ننویسد بهتر است.
شاید یک حس پنهان مانع نوشتن شود
حسی شبیه فرار از خود نوشتن و خودبینی.
احساس می کنم در این مدت که اینجا ننوشتم
هیچکس اینجا ننوشتن را حس نکرد
جز یک نفر که خودش می داند.
خودبینی بدچیزیست بد چیزی
فرار از خودبینی!
یعنی می توانم؟