با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

آن سلام شرم آگین!

این ماجرا واقعى است‏

هر جا مى‏نشست، بدین کار مباهات مى‏کرد.
نعمت مجاورت چه نعمتى است! آن هم مجاورت چنین عزیز دلربایى!
مى‏گفت بهشت ما همین دنیاست. ما را باروضه رضوان چکار؟
حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوى تو باشم
صبح به صبح که از خانه بیرون مى‏آمد، چشمش به گنبد و گلدسته او مى‏افتاد. گوشه‏اى مى‏ایستاد، آهى مى‏کشید و یک سلام مى‏داد.
سلامى چو بوى خوش آشنایى...
گاهى هم چند قطره اشک همسفر آن سلام گرم مى‏کرد. کربلایى بودن کم نعمتى نیست. سلام و نجواى همه روز هم!
تا روزى فرا رسید که پاک نبود؛ مى‏رفت براى غسل. رسید به جاى همیشگى، دستى بر سینه نهاد و آمد بگوید السلام...، خجالت کشید، شرمش شد. نهیبى به خود زد که حیا نمى‏کنى؟ با مولایت در این حال حرف مى‏زنى؟
نمى‏دانست چه کند، سرى کج کرد و آهسته سلامى گفت. بعد هم از ته دل زمزمه کرد: آقا! ما رسم غلامى خویش بجا آوردیم. خودت ببخش! پس از آن هم تند گذشت و رفت.
آن مرد سالها بعد از دنیا رفت و چیزى نگذشت که به خواب کسى آمد. پرسید: هان! از آنچه کردى، چیزى هم به کار تو آمد؟ گفت: آرى؛ آن سلام شرم آگین...که من به حسابش نیاوردم و او به حسابش آورد.

شب از نیمه گذشته بود. نور کمرنگى از پنجره اغلب اتاقها ساطع بود. آن روزها تهران شهر بزرگى نبود، مردم آن نیز در آن چهار محله قدیمى با هم صمیمى‏تر و عیاق‏تر بودند.
شبهاى احیا که مى‏شد، بیشتر مردم از شب تا اذان صبح بیدار بودند و به عبارت و راز و نیاز باخدا مشغول! خصوصاً این شب که شب بیست و یکم رمضان بود و به قول مردم همان دوره شب قتل! صداى مناجات از برخى خانه‏ها به گوش مى‏رسید. ماه رمضان محله‏هاى جنوب شهر حال و هواى دیگرى داشت.
در آن ساعت شب مراسم احیاى مساجد هم تمام شده بود و هنوز تک و توکى از مردمى که تا ساعتى پیش قرآن بر سرگرفته بودند، در تاریکى کوى و برزن به سمت خانه‏هاى خود در حرکت بودند. سیاهى شب و زوزه سگها و سوز سرما در هم آمیخته بود. آن پیرمرد فرتوت که دست روزگار تنها پوست و استخوانى از او باقى گذارده بود، نیز کوچه‏هاى تاریک محله چاله میدان را آهسته پشت سر مى‏گذارد. محله‏اى که هنوز برخى مردان و زنان کهنسال، خاطرات دلنشین آن را در ذهن دارند.
سید و روضه خوان و واعظ آن محله بود. عبارا بر سرکشیده بود و مى‏رفت به سوى خانه؛ احدى در آن کوچه‏اى که او مى‏گذشت دیده نمى‏شد، شاید اندکى ترس هم به دل پیرمرد افتاد.
سَر که بلند کرد. شبحى را دید که در آن سیاهى شب به او نزدیک مى‏شد. عادى راه نمى‏رفت. در عرض کوچه تلوتلو مى‏خورد. وقتى پیش‏تر آمد، زیر نور ماه چهره‏اش نیز مشخص‏تر شد. مردى هیکل دار، باکت و شلوارى مشکى و سبیلى از بناگوش در رفته؛ مست و لایعقل!
آن پیرمرد روضه خوان خیلى تأسف خورد. آخر در چنین شبهاى مقدسى لات و لوت‏ها و داش مشتى‏ها و عرق خورها نیز حرمت نگه مى‏داشتند و شراب نمى‏خوردند. اما این مرد بى‏اعتنا به شب قتل مست کرده و در خیابان پرسه مى‏زند:
-
سید، یه... یه روضه وا...واسه من مى‏خونى؟
پیرمرد سر تکان داد و گفت: لا اله الاالله. نصفه شبى چه گرفتارى شدیم.
-
یه روضه بخون، سید!
ترس برش داشت. اگر چاقو مى‏کشید و توى شکم او فرو مى‏برد، این وقت شب چه کسى به دادش مى‏رسید؟
شروع کرد به بهانه تراشى؛
-
توى کوچه که جاى روضه خوندن نیست. بیابریم مسجد، روضه هم برات مى‏خونم، بابا!
-
نه سید، همین جا...یه روضه حضرت عباس بخون.
نگاهى به اطراف انداخت ببیند کسى از دور مى‏آید یا نه، پرنده پر نمى‏زد. کوچه و خیابان سوت و کور. انگار همه جا گرد مرگ پاشیده‏اند.
-
آخه امشب، شب شهادت حضرت على یه، تو روضه حضرت عباس از من مى‏خواى؟
مرد مست دور سید چرخید. بوى الکل پیرمرد را آزار مى‏داد.
-
خدایا این دیگه چه بساطى یه؟
-
آره. فقط روضه حضرت عباس، مى‏خونى یا نه پیرمرد؟
دنبال بهانه‏اى دیگر گشت.
-
آخه پدر جان، روضه خون باید منبر داشته باشه، روى منبر بنشینه و روضه بخونه. من این جا منبر ندارم، یه صندلى هم ندارم!
مرد مست نشست روى زمین، حالت سجده به خود گرفت و کمرش را منبر پیرمرد ساخت.
-
بیا، این هم منبر، دیگه چى مى‏گى؟
سید دید چه کند، نشست پشت کمر مست و شروع کرد روضه خواندن. این روضه مى‏خواند و او اشک مى‏ریخت.
چنان اشک مى‏ریخت که گریه او را هم درآورد. منبر پیرمرد مى‏لرزید!
در این گیر و دار، چند نفرى هم از راه رسیده و دور سید را گرفتند.
این با صفا مى‏خواند و او با صفا مى‏گریست. همان روضه‏اى را که او خواسته بود؛روضه حضرت عباس.
روضه که تمام شد، مرد مست از جا برخاست، راه خود را گرفت و رفت.
پیرمرد نیز راهى خانه خود شد، در حالى که لحظه‏اى از فکر او و کار او فارغ نمى‏شد.
چه روضه‏اى شد! نیمه شب توى کوچه و خیابان، بر کمر یک مرد مست.
چه اشکى هم مى‏ریخت!

آن سید نورانى دیگر به خواب کسى نیامد تا ماجراى یک عمل پذیرفته شده را بازگو کند.
کار مقبول او در مقابل چشمش بود. در مقابل چشم همه.
عمل پذیرفته شده او گردن کلفت آن محله بود. دائم الخمرى که زن اولش به خاطره همین کارها از او طلاق گرفته، رفته بود.
مرد مست از راه رفته بازگشت و دیگر گرد شراب نگشت. براى همیشه!
من نمى‏دانم چرا او چنین کرد و چرا همه چیز را کنار گذاشت!
نفس گرم سیدى نورانى به او خورد...
اثر کارى بود که هیچکس آن را به حساب نیاورد...
یا براى او هنوز یک سیم متصل باقى مانده بود!
هر چه بود خدا داناست.

 

نویسنده: حسین سروقامت

منبع: www.porseman.net

نظرات 6 + ارسال نظر
نوشین دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 06:34 ق.ظ http://aftabgardan.blogfa.com

آن سلام شرم آگین!
نمی دونم چی بگم ... همشو خوندم دقیقا همینه ...
که تو نوشتی ... می دونی گاهی وقتا یه چیزایی مورد توجه خدا قرار می گیره که ما اصلا فکرشم نمی تونیم بکنیم ... پس نباید همه چیزو ساده و سرسری گرفت ... و خیلی راحت از کنار خیلی چیزا گذشت ...
موفق باشی
.:: بدرود ::.

سلام نوشین
راست می گی.
این داستانی بود که خیلی رو خودم تاثیر گذاشت و دلم رو تکون داد
باید کمی روی آن فکر بیشتری کرد.

سانی دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:44 ق.ظ http://sanimemoirs.com

:( داستان عجیبی بود اگه نمی گفتی واقعی باورش سخت بود. شاد باشی

سلام سانی
داستان عجیبی است ولی باور کردنی
فکر کنم از این نمونه ها اطرافمون زیاد باشه
شما سراغ ندارید؟

سعید دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 06:40 ب.ظ http://www.kaboutar.blogsky.com

سلام دوست خوبم. از اینکه به من سر زدی بسیار ممنونم.

شما هم وبلاگ بسیار زیبایی داری. موفق باشی

پیام دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:02 ب.ظ http://iranbest.blogsky.com

سلام - مرسی از نظراتی که در مورد وبلاگم دادی .

مرتضا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:15 ق.ظ http://fanoosedaria.blogsky.com

سلام
جالب بود و البته تاثیر گذار
موفق

نگین پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:27 ق.ظ http://delaram62.blogsky.com

سلام .از لطفت ممنونم مثل همیشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد