با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

مناجات

بار الها!

هر کس در پی پناهی است تو پناه منی

و هر کس در پی دل آرامی است تو دل آرام منی

نیایشم را بشنو و دعایم را پاسخ گو و بازگشت گاه مرا نزد خود قرار ده

و مرا در غوغای آزمون های گونه گون زندگی ام نگه دار.

                                                                               امام حسین ع

آلبرت اینشتین


فقط دو چیز بیکران و نامحدود است: کهکشان و حماقت انسان، در مورد پیشتر مطمئن نیستم!

 

وصیت نامه عجیب مرحوم حسین پناهی بازیگر سینمای ایران

 

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت نگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشک آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضور یابم قبلا پوزش می طلبم.


روحش شاد
 

زن

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ... 

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ... 

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ... 

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ... 

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ... 

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ... 

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ... 

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ... 

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ... 

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ... 

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ... 

و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان، جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ... 

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ... 

و این، رنج است.

 

                                                          استاد شهید دکتر علی شریعتی

استعفا

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم. 
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. 
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم! 
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .
 
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
 
می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم . 
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند. 
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم . 
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،
 نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . . 
این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما. 
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
 .

 

نویسنده: سانتیا سالگا

مشاعره حمید مصدق و فروغ فرخزاد

مشاعره حمید مصدق و فروغ فرخزاد 

"حمید مصدق خرداد 1343"


تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


 " جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت