با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

راننده تاکسی

یک داستان واقعی به نقل از "سروش صحت" بازیگر ، نویسنده و کارگردان توانمند ایران

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.»

عشق

عشق مارابه سرکوچه وبازارکشید

دیدی آخربه کجاعاقبت کارکشید

آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت

عمر بی حاصل ما اینهمه افسانه نداشت

210

لحظه های دوریت را با ساعت شنی شمردم

تا حالا یک صحرا گذشته است.

صد سال تنهایی

پرسید: او چه می گوید؟

اورسلا پاسخ داد: خیلی غمگین است، زیرا فکر می کند تو داری می میری.

سرهنگ با لبخند به او گفت: به او بگو انسان زمانی که باید بمیرد نمی میرد، بلکه زمانی که بتواند می میرد.

گابریل گارسیا مارکز - صد سال تنهایی فصل 12 صفحه 291

سرزمین مقدس

می دانی حال خوب داشتن یعنی چه؟ یک احساس پاک و جامی لبریز از معنویت ناب.

این حال الان من است پس از سفری خوب به یکی از مقدس ترین مکان های روی زمین.

جایی که همیشه آرزوی دیدارش را داشتم: کربلا، نجف، سامراء، کاظمین، مسجد کوفه، مسجد سهله، وادی السلام و ...

جایی که پاک ترین و برگزیده ترین مخلوقات خداوند قدم در آنجا نهاده اند و در آنجا آرمیده اند.

سرزمین پیامبران الهی، امامان معصوم و صالحان و عرفا.

سرزمین آدم و نوح و ابراهیم و ادریس و هود و صالح و خضر

سرزمین مولایم علی، مقتدایم حسین و فرزندان پاکش و الگویم ابوالفضل.

هنوز هم انگار صدای نجواها را می شنوی. زمزمه هایی از جنس خدا. فریاد هیهات من الذله! و هل من ناصر ینصرنی؟

جایی که احساس می کنی انسانی دیگر می شوی. انسانی که لیاقت خلیفة الهی را دارد.

و من چقدر خدای  بزرگ و دوست داشتنی دارم. همیشه در اوج لحظه ای که انتظارش را نداری غافلگیرت می کند.

خستگی سفر که هنوز در وجودم است ارزشش را داشت. و چه خستگی شیرینی.

در این حال خوب برای خیلی ها دعا کردم برای خیلی هایی که شاید ندانند برایشان از صمیم قلب دعا کردم. و خداوند بهتر از هر کسی صلاح بندگانش را می داند.

و دعا برای فرج مولایم امام زمان (عج) لحظه ای از خاطرم محو نمی شد.

این حال خوب باید پایدار بماند. خدایا تو خود همتی کن.

سفر به سرزمین وحی

سلام به همه دوستان

در این زمان که دعوت پروردگار رب العالمین به سرزمین مدینه منوره و مکه معظمه ٬شامل حال این حقیر شده بر خود واجب می دانم از کلیه دوستان و خوانندگان این وبلاگ٬ چه کسانیکه حقیر را می شناسند و چه دوستانی که نمی شناسند خداحافظی کرده و حلالیت  بطلبم.

باشد که در آن مکان مقدس نایب الزیاره شما باشم.